انسان ، يك موجود مركب  
اين از آن جهت است كه انسان در ميان موجودات ديگر يك شخصيت مركب است و يك حقيقت است . اين مطلب را كه انسان يك شخصيت و موجود مركب است ، اديان و فلسفه ها تاييد كرده اند، علما و حتى روانشناسها تاييد كرده اند، و مطلبى است غير قابل ترديد.
ابتدا تعبير قرآنى و تعبير حديثى مطلب را عرض مى كنم . شما در قرآن مى بينيد كه درباره خلقت انسان (اختصاصا درباره انسان ) چنين مى فرمايد: فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعواله ساجدين (15) . به فرشتگان مى گويد: وقتى كه خلقت اين موجود را تكميل كردم و از روح خود چيزى در او دميدم ، بر او سجده بريد. مى گويد اين موجود يك موجود خاكى است ، من او را از خاك مى آفرينم ، يك موجود طبيعى و مادى است . ولى همين موجود آفريده شده از آب و خاك ، همين موجودى كه داراى جسم و جسدى است مانند حيوانهاى ديگر، و نفخت فيه من روحى از روح خودم چيزى در او مى دمم . لازم نيست كه ما معناى روح خدا را بفهميم كه نفخه الهى و آنچه خدا او را روح خود ناميده است چيست . اجمالا مى دانيم كه در اين موجود خاكى يك چيز ديگرى هم غير خاكى وجود دارد. حديث معروفى است ، پيغمبر اكرم فرمود: خداوند فرشتگان را آفريد و در سرشت آنها تنها عقل را نهاد، حيوانات را آفريد و در سرشت آنها تنها شهوت را نهاد، انسان را آفريد و در سرشت او هم عقل را نهاد و هم شهوت را كه مولوى همين را به صورت شعر در آورده است .
گفت پيغمبر كه خلاق مجيد
خلق عالم را سه گون آفريد
بعد مى گويد كه يك گروه فرشتگان ، يك گروه حيوانات و يك گروه هم انسانها.
حالا ممكن است ما بخواهيم اين را با يك زبان ساده ترى بفهميم . واقعا ما خودمان قطع نظر از مطالب و مسائلى كه در قرآن مجيد آمده است ، در حديث آمده است ، عرفا بالخصوص در اين زمينه اظهار نظر كرده اند، علماى روانشناسى تاييد كرده اند، قطع نظر از همه اينها مى خواهيم با يك زبان ساده اى اين مساله آزادى معنوى را بفهميم . ما مطلب را از يك مطلبى كه هر كسى مى تواند احساس بكند، شروع مى كنيم و آن اين است :
بردگى نسبت به انسانهاى ديگر 
بدون شك ما در زندگى خودمان احتياج داريم به خوراك و هر چه بهتر بهتر، احتياج داريم به پوشاك و هر چه عاليتر و بهتر، احتياج داريم به مسكن و هر چه مجللتر بهتر. همين طور احتياج داريم به زن و فرزند، احتياج داريم به تجملات زياد زندگى ، و به پول و ماديات علاقه مند هستيم . اما در يك جا ما سر يك دوراهى قرار مى گيريم . احساس مى كنيم كه اينجا يا بايد شرافت و عزت و سيادت و آقايى خودمان را حفظ كنيم ولى با فقر بسازيم ، نام بخوريم ولى نان خشك و خالى ، لباس بپوشيم لباس ژنده ، خانه داشته باشيم خانه تنگ و كوچك و محقر، پول نداشته و در مضيقه باشيم و يا از عزت و آقايى و سيادت خودمان صرف نظر بكنيم . تن به يك ذلت بدهيم ، بن به خدمت بدهيم . آن وقت تمام نعمتهاى مادرى براى ما فراهم مى شود. مى بينيم بسيارى از افراد مردم اساسا حاضر نيستند تن به ذلت بدهند ولو به قيمت اينكه ماديات زندگى شان خيلى زياد شود البته بعضيها حاضر مى شوند تن به اين ذلت مى دهند ولى در عين حال همين آدم در عمق وجدانش احساس يك سرشكستگى مى كند.
سعدى در گلستان مى گويد: دو برادر بودند، يكى توانگر و ديگرى درويش ، توانگر به قول او - در خدمت ديوان بود، خدمتگزار بود، ولى آن درويش ‍ يك آدم كارگر بود و به تعبير سعدى از زور بازوى خودش نان مى خورد مى گويد برادر توانگر يك روز به برادر درويش گفت : برادر! تو چرا خدمت نمى كنى تا از اين مشقت برهى ؟ تو هم بيا مثل من در خدمت ديوان تا از اين رنج و زحمت و مشقت ، از اين كارگرى ، از اين هيزم شكنى ، از اين كارهاى بسيار سخت رهايى يابى . مى گويد برادر درويش جواب داد: تو چرا كار نمى كنى تا از دلت خدمت برهى ؟ تو به من مى گويى تو چرا خدمت نمى كنى تا از اين رنج و مشقت كار برهى ، من به تو مى گويم تو چرا كار نمى كنى ، متحمل رنج و مشقت نمى شوى تا از ذلت خدمت برهى ؟ او خدمت را با آنهمه مال و ثروت و توانايى كه دارد (ولى چون خدمت است چون سلب آزادى است ، چون خم شدن پيش غير است ) ذلت تشخيص ‍ مى دهد بعد مى گويد خردمندان گفته اند كه نان خود خوردن و نشستن ، به كه كمر زرين بستن و در خدمت ديگرى ايستادن :
به دست آهن تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
در اين زمينه خودتان ممكن است مطالب زيادى بدانيد من مى خواهم شما اين را از جنبه روانشناسى تحليل بكنيد. اين چه حسى است در بشر كه رنج و زحمت و مشقت و كاركردن و هيزم شكنى و فقر و مسكنت و همه اينها را ترجيح مى دهد بر اينكه دست به سينه پيش كسى مانند خود بايستد؟ اسم اين را هم اسارت مى گذارد، مى گويد من حاضر نيستم برده ديگرى بشوم ، در صورتى كه اين ، بردگى مادى نيست يعنى واقعا نيروى او استخدام نمى شود، فقط روحش استخدام مى شود، بدنش كه استخدام نمى شود. اين يك نوع بردگى است ، راست هم هست ، بردگى است اما بردگى اى است كه تن انسان برده نشده است لكن روح انسان واقعا برده شده است . رباعى اى است منسوب به على عليه السلام ، يعنى در آن ديوان معروف است ، مى فرمايد:
كد كد العبد آن احببت آن تصبح حرا
و اقطع الامال من مال بنى آدم طرا
لا تقل ذا مكسب يزرى فقصد الناس ازرى
انت ما اشتغنيت عن غيرك اعلى الناس قدرا
مى فرمايد: اگر دلت مى خواهد آزاد زندگى كنى ، مثل بندگان و بردگان زخمت بكش ، كار كن ، رنج بكش و چشم از مال فرزندان آدم (عموما، هر كه مى خواهد باشد، ولو حاتم طائى باشد) ببند. يعنى نمى گويم چشم طمع از مال مردم پست و دنى ببند، حتى چشم طمع ببند از مال مردم سخى با جود و كرم مثل حاتم طائى . بعد مى گويد بعضى از افراد وقتى برخى از شغلها به آنها پيشنهاد مى شود، مى گويند اين شغل دون شان من است . پست است ، مثلا مى گويى كارگرى كن ، بيل بزن ، مى گويد اين كار پستى است ، حمالى كن ، مى گويد پست است . مى فرمايد: هر كارى ، هر چه هم كه تو آن را پست گمان كنى ، پست تر از اينكه دست طمعت پيش ديگرى دراز باشد نيست . لاتقل ذا مكسب يزرى فقصد الناس ازرى چيزى از اين پست تر نيست كه تو به قصد مردم بروى ، به اين قصد بروى كه از مردم چيزى بگيرى .
انت ما اشتغنيت عن غيرك اعلى الناس قدرا تو همين مقدار كه از ديگران بى نياز باشى ، از همه مردم برتر هستى .
به نظرم در سخنان حاحظ بود ديدم يا يكى ديگر از علماى اهل تسنن كه اهل ادب است (حاحظ خودش فوق العاده مرد بليغى است و انصافا مرد سخن است و فوق العاده براى مقام سخن على عليه السلام احترام قائل است و حرفهاى عجيبى هم مى زند) مى گويد: در ميان سخنان على عليه السلام نه سخن است كه در دنيا نظير ندارد. از ميان آن نه سخن سه سخنش مربوط به بحث ماست . اميرالمومنين مى فرمايد:
احتج الى من شئت تكن اسيره . استغن عن من شئت تكن نظيره ، احسن الى من شئت تكن امير
(16)
يعنى نيازمند هر كسى مى خواهى باش ، اما بدان اگر نيازمند كسى شدى تو برده او هستى ، بى نياز باش از هر كه دلت مى خواهد، مثل او هستى ، نيكى كن به هر كه دلت مى خواهد، تو امير او هستى . پس نيازمند به افراد ديگر نوعى رقيت و بردگى است ، اما چه جور بردگى است ؟ بردگى تن است ؟ نه ، بردگى روح است ، بردگى معنوى است .
در اين زمينه چقدر سخنان خوب گفته اند و متاسفانه امروز اين بحثها كمتر گفته مى شود، البته به يك جهاتى كه چون مسائل ديگرى مطرح است و انسان مى خواهد درباره آنها بحث بكند، بحثهاى اخلاقى كمتر گفته مى شود و حال آنكه اينها زياد هم بايد گفته شود.
على عليه السلام مى فرمايد: الطمع رق موبد (17) طمع ، بردگى هميشگى است يعنى از بردگى بدتر، طمع داشتن است ، كه باز هم در اين زمينه مطالب و مسائل زياد است .
بنابراين شما مى توانيد بفهميد كه غير از بردگى تن يك بردگى ديگر هم هست ، در عين اينكه تن انسان آزاد است . در آن مثلى كه سعدى در مورد دو برادر توانگر و درويش گفت ، آن برادر توانگر امكانات مادى اش فوق العاده بيشتر از آن برادر درويش است ، تن او از تن اين خيلى آزادتر است . تن اين كه بيچاره هميشه لگدكوب كارها و زحمتهاست . اما روح اين از او آزادتر است . پس اينجا شما اجمالا مى توانيد بفهميد كه نوعى بردگى ديگر هم هست كه آن ، بردگى تن نيست . نوعى آزادى ديگر هم هست كه آزادى تن نيست .
بردگى مال و ثروت  
از اين يك درجه بالاتر بياييد. يك نوع ديگر بردگى و آزادى هست كه مربوط به مال و ثروت است تمام علماى اخلاق ، بشر را از اينكه برده مال و بنده ثروت باشد بر حذر داشته اند، تحت همين عنوان كه اى انسان ! بنده و برده مال دنيا نباش ، باز جمله اى دارد على عليه السلام مى فرمايد: الدنيا دار ممر لا دار مقر دنيا براى بشر گذشتنگاه است نه قرارگاه . بعد مى فرمايد: و الناس فيها رجلان مردم در دنيا دو صنف مى شوند: رجل باع نفسه فيها فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها (18) مردم كه در اين بازار دنيا، در اين گذشتنگاه دنيا مى آيند دو دسته اند. بعضى مى آيند خودشان را مى فروشند، برده مى كنند و مى روند. بعضى ديگر مى آيند خودشان را مى خرند، آزاد مى كنند و مى روند.
بشر باز اين را هم احساس مى كند كه نسبت به مال و ثروت دنيا دو حال مى تواند داشته باشد: مى تواند بنده و اسير و در قيد مال باشد و مى تواند آزاد باشد، گفت :
بند بگسل ، باش آزاد اى پسر
چند باشى بند سيم و بند زر
بشر مى گويد من همان طور كه نبايد بنده و برده امثال خودم باشد (نه تنم بنده و برده امثال خودم باشد و نه روحم )، نبايد روحم بنده و اسير مال دنيا باشد در همين جاست كه انسان به يك نكته عاليترى بر مى خورد، مى گويد اصلا بندگى مال دنيا يعنى چه ؟ مگر مال دنيا قدرت دارد كه انسان را بنده خودش بكند؟! مال دنيا يعنى ثروت . ثروت يعنى چه ؟ يعنى طلا، نقره ، خانه ، ملك ، زمين و اين جور چيزها. مگر اينها قدرت دارند كه برده گيرى كنند؟! من انسانم ، زنده ام ، آن جماد است ، مرده است . مگر جماد و مرده قدرت دارد كه يك زنده را برده خودش بكند؟! نه . پس حقيقت مطلب چيست ؟
حقيقت مطلب اين است كه آنجا هم كه انسان فكر مى كند بنده و برده دنياست ، بنده مال و ثروت است ، واقعا بنده مال و ثروت نيست . بنده خصايص روحى خودش است ، بنده حيوانيت خودش است ، بنده حرص ‍ است يعنى خودش خودش را برده گرفته است و الا پول كه نمى تواند انسان را بنده بكند، زمين كه قدرت ندارد انسان را برده بكند، گوسفند كه پول نمى تواند انسان را بنده بكند، زمين كه قدرت ندارد انسان را برده بكند، گوسفند كه قدرت ندارد انسان را برده بكند ماشين كه قدرت ندارد، جماد است اصلا جماد نمى تواند در وجود انسان تصرف بكند وقتى انسان خوب مساله را مى شكافد مى بيند اين خودش است كه خودش را برده كرده است مى بيند يك قوه اى است در خودش به نام حرص ، قوه اى است به نام طمع ، قوه اى است به نام شهوت ، قوه اى است به نام خشم ، اين شهوت است كه او را برده كرده است ، اين حشم است كه او را برده كرده است ، اين حرص ‍ است كه او را برده كرده است ، اين طمع است كه او را برده كرده است ، اين هواى نفس است كه او را برده كرده است . افرايت من اتخذ الهه هواه (19) قرآن مى گويد: آيا ديدى آن كسى را كه هواى نفس خودش ‍ را خداى خودش قرار داده است . بنده هواى نفس شده است ؟
اينجا بشر به حقيقت مطلب پى مى برد، مى بيند مال و ثروت دنيا در حد ذات خودش مذمتى ندارد، اگر گفته اند از مال دنيا بترس كه تو را برده نگيرد و بنده خودش نكند، مال و ثروت نمى تواند مرا بنده بكند، اين خود من هستم كه خودم را بنده و برده مى كنم . مى گويد پس خودم را از قيد صفات نفسانى پليد آزاد مى كنم ، آن وقت مى بينم كه مال دنيا در خدمت است نه من در خدمت مال دنيا. آن وقت مقام وجودى خودش را مى فهمد، اين معنا را مى فهمد كه قرآن مى گويد: هو الذى خلق لكم ما فى الارض ‍ جميعا (20) اوست خدايى كه آنچه در اين زمين است براى شما آفريد، مى بيند پس مال و ثروت بنده و برده من است ، او در خدمت من است نه من در خدمت او، پس ديگرى بخل يعنى چه ؟ افزون طلبى به خاطر افزون طلبى يعنى چه ؟
بله ، انسان خودش اسير خودش مى شود، خودش برده و بنده خودش ‍ مى شود انسان دو مقام دارد، دو درجه دارد: درجه دانى ، درجه حيوانى ، و درجه عالى ، درجه انسانى ، پيغمبران آمده اند كه آزادى معنوى بشر را حفظ كنند يعنى چه ؟ يعنى نگذارند شرافت انسان ، انسانيت انسان ، عقل و وجدان انسان ، اسير شهوت انسان بشود. اسير خشم انسان بشود، اسير منفعت طلبى انسان بشود اين معنى آزادى معنوى است هر وقت شما ديديد بر خشم خودتان مسلط هستيد نه خشم شما بر شما مسلط است ، شما آزاديد هر وقت ديديد شما بر شهوت خودتان مسلط هستيد نه خشم شما بر شما مسلط است ، شما آزاديد هر وقت ديديد شما بر شهوت خودتان مسلط هستيد نه شهوت بر شما بر شما، هر وقت شما ديديد يك در آمد غير مشروع در مقابل شما قرار گرفت و اين نفس شما اشتياق دارد مى گويد اين درآمد را بگير، اما ايمان و وجدان و عقل شما حكم مى كند كه اين نامشروع است ، نگير و بر اين ميل نفسانى خودتان غالب شديد، بدانيد شما از نظر معنوى واقعا انسان آزادى هستيد، اگر شما ديديد يك زن نامحرم دارد مى رود و حس شهوت شما. شما را تحريك مى كند به چشم چرانى و تعقيب كردن ، ولى يك وجدانى بر وجود شما حاكم است كه شما را منع مى كند و تا فرمان مى دهد فرمانش را اطاعت مى كنيد بدانيد شما آزادمرد هستيد اما اگر ديديد تا چشم يك چيزى را مى خواهد مى دويد دنبالش ، شكم يك چيزى را مى خواهد مى دويد دنبالش ، شما اسيريد، برده و بنده هستيد.
من انسانى و من حيوانى 
انسان يك موجود مركب است . اين حقيقت را نبايد فراموش كرد كه در انسان واقعا دو من حاكم است : يك من انسانى و يك من حيوانى ، كه من حقيقتى انسان آن من انسانى است . و چقدر مولوى اين مساله تضاد درونى انسان را عالى در آن داستان معروف مجنون و شتر سروده است ! انسان واقعا مظهر اصل تضاد است در هيچ موجودى به اندازه انسان ، اين تضاد و ضديت درونى و داخلى حكومت نمى كند. داستان را اين جور آورده است كه مجنون به قصد اينكه برود به منزل ليلى ، شترى را سوار بود و مى رفت و از قضا آن شتر كره اى داشت ، بچه اى داشت شير خوار، مجنون براى اينكه بتواند اين حيوان را تند براند و در بين راه معطل كره او نشود، كره را در خانه حبس كرد و در را بست . خود شتر را تنها سوار شد و رفت . عشق ليلى ، مجنون را پر كرده بود. جز درباره ليلى نمى انديشيد اما از طرف ديگر، شتر هم حواسش شش دانگ دنبال كره اش بود و جز درباره كره خودش ‍ نمى انديشيد كره در اين منزل است و ليلى در آن منزل ، اين در مبدا و آن در مقصد. مجنون تا وقتى توجه داشت به راندن مركب ، مى رفت . در اين بينها حواسش متوجه معشوق مى شود، مهار شتر از دستش رها مى گرديد. شتر وقتى مى ديد مهارش شل شده ، آرام بر مى گشت به طرف منزل يك وقت مجنون متوجه حال خودش مى شد، مى ديد دو مرتبه به همان منزل اول رسيده ، بر مى گرداند، باز شروع مى كرد به رفتن . مدتى مى رفت دوباره تا از خود بى خود مى شد، حيوان بر مى گشت ، چند بار اين عمل تكرار شد:
همچو مجنون در تنازع با شتر
گه شتر چربيد و گه مجنون حر
ميل مجنون پس سوى ليلى روان
ميل ناقه از پى طفلش دوان
تا آنجا كه مى گويد مجنون خودش را به زمين انداخت .
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم
بعد گريز خودش را مى زند، مى گويد:
جان گشاده سوى بالا بالها
تن زده اندر زمين چنگالها
در انسان دو تمايل وجود دارد: يكى تمايل روح انسان و ديگر تمايل تن انسان .
ميل جان اندر ترقى و شرف
ميل تن در كسب اسباب و علف
اگر مى خواهى جان و روحت آزاد باشد نمى توانى شكم پرست باشى ، نمى توانى زن پرست باشى و روحت آزاد باشد، پول پرست باشى و روحت آزاد باشد و در واقع نمى توانى شهوت پرست باشى ، خشم پرست باشى ، پس اگر مى خواهى واقعا آزاد باشى ، روحت را بايد آزاد بكنى .
چقدر در همين زمينه ما بيانات عجيبى داريم ! حديثى ديدم در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روزى رفتند در ميان اصحاب صفه (21) يكى از آنها گفت : يا رسول الله ! من در نفس ‍ خودم اين حالت را احساس مى كنم كه اصلا تمام دنيا و مافيها در نظرم من بى قيمت است . الان در نظر من طلا و سنگ يكى است ، يعنى هيچ كدام از اينها نمى تواند مرا به سوى خودش بكشد. نمى خواهد بگويد كه استفاده من از طلا و از سنگ يك جور است ، بلكه قدرت طلا و قدرت سنگ در اينكه من را به سوى خودش بكشاند يكى است . رسول اكرم نگاهى به او كرد و فرمود: اذا انت صرت حرا حالا من مى توانم به تو بگويم كه مرد آزادى هستى . پس واقعا آزادى معنوى خودش يك حقيقتى است .
قضاوت انسان درباره خود 
حالا يك سلسله دلايل ديگرى ، باز دلايل وجدانى ذكر بكنيم راجع به اينكه واقعا شخصيت انسان يك شخصيت مركب است و واقعا انسان از نظر معنوى مى تواند آزاد باشد و مى تواند برده باشد. خداوند تبارك و تعالى اين قدرت و توانايى را به بشر داده است كه خودش مى تواند قاضى خودش ‍ باشد در اجتماع هميشه قاضى غير از مدعى و مدعى عليه است يك نفر مدعى مى شود، يك نفر ديگر مدعى عليه . هر دو نفرشان مى روند پيش ‍ قاضى ، و قاضى بايد به عدالت ميان مدعى و مدعى عليه حكم كند. البته مدعى يك نفر است ، مدعى عليه يك نفر ديگر و قاضى يك نفر سوم هيچ فكر كرده ايد كه چطور است كه انسان مى تواند خودش مدعى خودش باشد و قهرا خودش هم مدعى عليه خودش باشد و هم خودش قاضى خودش ‍ مدعى خودش باشد و قهرا خودش هم مدعى عليه خودش باشد و هم خودش قاضى خودش باشد. يعنى خودش حكم صادر كند؟ انصاف يعنى چه ؟ مى گويند فلان كس آدم باانصافى است ، يعنى چه ؟ اصلا آدم با انصاف يعنى آدمى كه در مسائل مربوط به خود مى تواند بى طرفانه درباره خودش ‍ قضاوت كند و احيانا در جايى كه خودش مقصر است حكم عليه خودش ‍ صادر كند اين چگونه است ؟! اين جز اينكه شخصيت واقعى انسان مركب باشد چيز ديگرى نيست . چقدر انصافها در دنيا سراغ داريد كه مى بينيد يك نفر در مورد خودش انصاف مى دهد، ديگرى را بر خودش ترجيح مى دهد، اقرار مى كند كه حق با ديگرى است ، فضيلت با ديگرى است .
مرحوم سيد حسين كوه كمرى از بزرگان اكابر علما و از مراجع تقليد زمان خودشان بودند. آذربايجانى هم هستند. ايشان عموى مرحوم آيه الله حجت كوه كمرى - كه در زمان ما و استاد ما بودند و ما در خدمت ايشان درس خوانده ايم - بودند كه ايشان هم مرد بزرگوارى بودند جريان عجيبى از زندگى اين مرد بزرگ نقل مى كنند و آن اين است كه ايشان در نجف حوزه درسى داشتند در زمان صاحب جواهر و بعد از صاحب جواهر، شيخ انصارى (اعلى الله مقامه ) در آن وقت هنوز شهرتى نداشت ، مخصوصا كه ايشان در نجف هم زياد اقامت نكرده بود، مدت كمى در نجف بود، بعد آمد به سياحت به اين معنا كه شهرهاى ايران را مى گشت ، هر جا عالم مبرزى مى ديد، مدتى مى ماند و از خدمت او استفاده مى كرد. مدتى در مشهد ماند، مدت بيشترى در اصفهان و مدت زيادترى در كاشان كه مرحوم نراقى در آنجا بود شه سال ايشان در كاشان بود بعد كه برگشته بود براستى مرد مبرزى بود و مى گويند مرحوم شيخ انصارى هيكل كوچكى داشته و چشمهاى ايشان هم مقدارى بهم خوردگى داشته است (تراخمى بود مثل بسيارى از مردم خوزستان ، چون ايشان خوزستانى بودند) همچنين خيلى مرد زاهد پيشه اى بود و لباسهاى ژنده و مندرسى مى پوشيد، عمامه مثلا كهنه و اين جورها، دو سه تا شاگرد هم بيشتر نداشت . در مسجدى تدريس مى كرد از قضا مرحوم آقا سيد حسين هم در همان مسجد تدريش مى كرد، ولى درسهايشان اين جور بود كه اول شيخ مى آمد تدريس مى كرد، آن كه تمام مى شد آقا سيد حسين مى آمد تدريس مى كرد يك روز مرحوم آقا سيد حسين وارد مسجد مى شود از بازديدى بر مى گشت ، ديد ديگر فرصت نيست كه برود خانه و دو مرتبه برگردد هنوز حدود يك ساعت به درس ‍ مانده بود، گفت مى رويم در مسجد مى نشينيم تا موقع درس بشود و شاگردان بيايند رفت ديد يك شيخ به اصطلاح ما جلنبرى هم آن گوشه نشسته ، براى دو سه نفر تدريس مى كند او هم همان كنار نشست ولى صدايش را مى شنيد حرفهايش را گوش كرد، ديد خيلى پخته دارد تدريس ‍ مى كند و رسما استفاده مى كند. حالا آقا سيد حسين عالم متبحر معروف قريب المرجعيت و او يك مرد مجهولى كه آقا سيد حسين تا امروز وى را اساسا نمى شناخته است . فرداى آن روز گفت حالا امروز هم كمى زودتر بروم ببينم چگونه است . آيا واقعا همين طور است ؟ فردا عمدا يك ساعت زودتر رفت . باز يك كنارى نشست ، گوش كرد، ديد تشخيص همان است كه ديروز بود، راستى اين مرد، مرد ملاى فاضلى است و از خودش فاضلتر، گفت يك روز ديگر هم امتحان مى كنيم يك روز ديگر هم همين كار را كرد برايش صددرصد ثابت شد كه اين مرد نامعروف مجهول از خودش عالمتر است و خودش از او مى تواند استفاده كند بعد رفت نشست شاگردانش كه آمدند هنوز آن درس تمام نشده بود گفت : شاگردان ! من امروز حرف تازه اى براى شما دارم . خود من هم از او استفاده مى كنم . اگر راستش را بخواهيد، من و شما همه با همديگر بايد برويم پاى درس او خودش از جا بلند شد و تمام شاگردان هم يكجا رفتند به درس او.
اين انصاف چيست در بشر؟ صددرصد قيام عليه منافع خود است . از آن ساعت آقا سيد حسين جزء شاگردان شيخ انصارى شد، يعنى يك مرجعيت را (مى دانيد مرجعيت اگر انسان از جنبه دنيايى حساب كند بسيار مقام عالى اى است ) اين جور از خودش سلب كرد و عملا به ديگرى تفويض نمود. آيا نفس اين آدم احساس نمى كرد آقايى چيست ؟ مدرس ‍ بودن چيست ؟ احترام چيست ؟ مسلم او هم مثل ما از احترام خوشش ‍ مى آمد، او هم مثل ما از سيادت و آقايى خوشش مى آمد، او هم مثل ما از رياست و مرجعيت خوشش مى آمد، نه اينكه خوشش نمى آمد. اما اين مرد يك روح عالى متعالى آزادى داشت كه توانست درباره خودش و آن شخص ‍ قضاوت كند و عليه خودش حكم صادر كند. اين است معنى اين كه انسان شخصيت مركبى دارد.
ملامت وجدان 
انسان گناه مرتكب مى شود، بعد خودش را ملامت مى كند. اين ملامت وجدان يعنى چه ؟ اين عذاب وجدان كه هم شنيده ايد يعنى چه ؟ دولتهاى استعمارى افرادى را طورى تربيت مى كنند كه وجدان در اينها بميرد. در عين حال موقعش كه مى شود، وجدانى كه خيال مى كنند مرده است ، باز يك چراغ كوچكى در آن روشن و زنده است . خلبان هيروشيما را اصلا براى يك چنان جنايتى تربيت كرده بودند ولى وقتى كه رفت بمب خودش را انداخت و بعد هم نگاه كرد به شهرى كه در آتش مى سوخت و ديد مردم بى گناه ، پيرمرد و پيرزن ، بچه كوچك ، افرادى كه اساسا در ميدان جنگ وارد نشده اند دارند چه جور در ميان آتش دست و پا مى زنند، از همان ساعت حالش بهم خورد بعد در آمريكا آمدند از او استقبال كردند، تجليل كردند، تشويق كردند اما جلوى عذاب وجدان او را نتوانستند بگيرند كم كم همان آدم به خاطر عذاب وجدان ديوانه شد، بردنش دارالمجانين .
قرآن هم مى گويد: لا اقسم بالنفس اللوامة (22) خدا در انسان نفس لوامه آفريده ، انسان خودش واعظ خودش مى شود. اميرالمومنين مى فرمايد: من لم يجعل الله له واعظا من نفسه لم ينفعه موعظه غيره يعنى هر كسى كه خداوند در درونش براى او واعظى از خودش براى خودش قرار ندهد، موعظه ديگران بنشينى و بهره ببرى ، اشتباه مى كنى اول بايد در درون خودت واعظى ايجاد كنى ، وجدان خودت را زنده كنى ، آن وقت از موعظه واعظ بيرونى هم استفاده مى كنى . انسان خودش خودش را موعظه مى كند، خودش خودش را ملامت مى كند، خودش عليه خودش حكم صادر مى كند و قضاوت مى كند. انسان خودش ‍ را محاسبه مى كند جزء دستورهاى عجيب مسلم دينى ما محاسبه النفس ‍ است ، مى گويد از خودتان حساب بكشيد: حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا (متاسفانه اين حرفها فراموش شده ) از خودتان حساب بكشيد و انسان مى تواند از خودش حساب بكشد و بايد از خودش حساب بشد. و زنوا انفسكم قبل ان توزنوا (23) خودتان را وزن كنيد، بسنجيد قبل از آنكه شما و اعمال شما را در قيامت بسنجند، وزن كنند. انسان ، خودش خودش را وزن مى كند، مى سنجد، خودش از خودش ‍ حساب مى كشد. انسان خودش را مجازات مى كند.
همه اينها دليل بر اين است كه انسان شخصيت مركبى دارد. اين شخصيت مركب ، قسمت عالى دارد كه قسمت انسانى اوست و قسمت دانى دارد كه قسمت حيوانى اوست . آزادى معنوى يعنى قسمت عالى و انسانى انسان از قسمت حيوانى و شهوانى او آزاد باشد.
مجازات انسان خودش را 
گفتيم انسان خودش را مجازات مى كند: يادم افتاد تعبيرى از اميرالمومنين على عليه السلام : مردى مى آيد خدمت اميرالمومنين ، استغفار مى كند، توبه مى كند يعنى صيغه استغفار را جارى مى كند. او مثل بسيارى از ما خيال مى كرد كه توبه كردن يعنى گفتن استغفرالله ربى و اتوب اليه . اميرالمومنين با يك شدتى به او فرموده : ثكلتك امك اتدرى ما الاستغفار؟ الاستغفار درجه العليين (24) يعنى خدا مرگت بدهد، مادرت به عزايت بنشيند! اصلا تو مى دانى استغفار يعنى چه كه مى گويى : استغفر الله ربى و اتوب اليه ؟ حقيقت استغفار را مى دانى چيست ؟ استغفار درجه مردمان بلند مرتبه است . اصلا خود توبه ، محكوم كردن خود است . بعد حضرت فرمود: استغفار چند اصل دارد، دو ركن دارد، دو شرط قبول و دو شرط كمال و مجموعا شش اصل كه حال من برايتان عرض ‍ مى كنم .
فرمود: اولين ركن استغفار اين است كه انسان واقعا از گذشته تيره و سياه خودش پشيمان باشد.
دوم ، تصميم بگيرد كه در آينده آن گناه گذشته را مرتكب نشود.
سوم اينكه اگر حقوق مردم را بر عهده و ذمه دارد ادا كند.
چهارم اينكه اگر فرايض الهى را ترك كرده است جبران كند، قضا كند. تا اينجا محل شاهد من نيست و محل شاهد من در آن دو تاى آخر است . فرمود: پنجم اينكه اگر مى خواهى توبه تو، توبه اصيلى باشد، توبه اساسى و واقعى باشد، بايد به سراغ اين گوشتهايى كه از معصيت و در معصيت روييده است بروى ، آنچنان با غصه ها و اندوه ها و توبه ها آنها را آب كنى كه پوست بدنت به استخوان بدنت بچسبد.
ششم ، اين تنى كه عادت كرده است معصيت كند و لذتى جز لذت معصيت نچشيده است ، مدتى بايد رنج طاعت را به آن بچشانى .
آيا بشرهايى هم بوده اند كه اين جور توبه كنند؟ بله . امروز است كه ديگر توبه كردن منسوخ شده و ما يادمان رفته كه توبه اى هم بايد بكنيم !
مرحوم آخوند ملا حسينقلى همدانى از علماى بزرگ اخلاق و سير و سلوك در اعصار اخير بوده است ، شاگرد مرحوم ميرزاى شيرازى (اعلى الله مقامه ) و شيخ انصارى بوده و خود ميرزاى بزرگ براى ايشان احترام زيادى قائل بوده است . يكى از اكابر علما و بزرگان شاگرادان ايشان نوشته است مردى آمد خدمت مرحوم آخوند و ايشان او را توبه داد. بعد از چند روز كه اين آدم توبه كرده آمد، اصلا نمى توانستيم او را بشناسيم به اين سرعت ، اين آدم تمام گوشتهاى بدنش آب شده بود. من اين را از جنبه روانشاسى دارم عرض مى كنم ، من مى گويم اين چيست در بشر؟! آخوند ملا حسينقلى همدانى نه شلاق داشت ، نه سرنيزه ، نه توپى نه تشرى ، فقط يك نيروى ارشاد داشت ، يك نيروى معنويت داشت ، با وجدان و دل اين آدم سرو كار داشت . اين چه وجدان نهفته اى در آن آدم بود كه او را زنده كرد و آنچنان عليه خودش و عليه شهوات بدنى اش و عليه اين گوشتهايى كه از معصيت روييده است برانگيخت كه بعد از چند روز كه او را ديدند گفتند ما او را نمى شناختيم ، اينچنين لاغر شده بود.
آزادى معنوى ، بزرگترين برنامه انبياء 
بزرگترين برنامه انبياء آزادى معنوى است ، اصلا تزكيه نفس يعنى آزادى معنوى قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها (25). و بزرگترين خسران عصر ما اين است كه همواره مى گويند آزادى ، اما جز از آزادى اجتماعى سخن نمى گويند، از آزادى معنوى ديگر حرفى نمى زنند و به همين دليل به آزادى اجتماعى هم نمى رسند. در عصر ما يك جنايت بزرگ كه به صورت فلسفه و سيستمهاى فلسفى مطرح شده است اين است كه اساسا درباره انسان ، شخصيت انسانى و شرافت معنوى انسان هيچ بحث نمى كنند، نفخت فيه من روحى فراموش شده است ، مى گويند اصلا چنين چيزى وجود ندارد، انسان يك موجود دو طبقه اى نيست كه طبقه عالى و طبقه دانى داشته باشد، اصلا انسان يا يك حيوان هيچ فرق نيم كند، يك حيوان است ، زندگى تنازع بقاست و جز تنازع بقا چيز ديگرى نيست ، يعنى زندگى جز تلاش كردن هر فرد براى خود و جنگيدن براى منافع خود چيز ديگرى نيست ! مى دانيد اين جمله چقدر به بشريت ضربه وارد كرده است ؟! مى گويند زندگى جز جنگ و ميدان جنگ چيز ديگرى نيست . بلكه جمله اى مى گويند كه بعضى هم خيال مى كنند كه خيلى حرف درستى است ، مى گويند: حق گرفتنى است نه دادنى . حق ، هم گرفتنى است و هم دادنى .
اصلا اين جمله كه حق را فقط بايد گرفت و كسى به تو نمى دهد، ضمنا تشويق به اين است كه تو حق را بايد بگيرى نه اينكه حق را بايد بدهى ، صاحب حق بايد بيايد، اگر توانست به زور از تو بگيرد، اگر نتوانست كه نتوانست . اما پيغمبران نيامدند اين حرف را بزنند. پيغمبران گفتند حق ، هم گرفتنى است و هم دادنى ، يعنى مظلوم را، پايمال شده را توصيه كردند به اينكه برو حق را بگير، و از آن طرف ظالم را وادار كردند عليه خودش قيام كند كه حق را بدهد، و در اين كار خودشان هم كامياب و موفق شدند. دعا مى كنم :
خدايا از تو مى خواهيم به حق آن آزادمردان واقعى كه آزادى معنوى را در درجه اول داشتند، به ما توفيق عنايت كنى كه از نفس اماره خودمان آزاد شويم .
خدايا به ما آزادى معنوى عنايت كن ، آزادى اجتماعى عنايت كن ، خير دنيا و آخرت به همه ما كرامت بفرما
خدايا ما را به حقايق اسلام آشنا بفرما، حاجات مشروعه همه ما را برآور.
خدايا اموات همه ما را ببخش و بيامرز.
رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات
فصل دوم : توبه (1) 
و ذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظن آن لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين . فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين . (26)
بحث ما درباره عبادت و دعا بود. در دو شب گذشته عرض كردم كه عبادت و عبوديت اگر به شكل صحيحى صورت بگيرد، خواه ناخواه مستلزم تقرب واقعى انسان به ذات اقدس الهى است ، انسان به واسطه عبوديت بدون اينكه شائبه مجازى در كار باشد، به خدا نزديك مى شود و به عبارت ديگر عبوديت سلوك است ، حركت است ، رفتن به سوى پروردگار است .
امشب مى خواهم درباره اولين منزل سلوك بحث كنم ، اولين نقطه اى كه اگر انسان بخواهد به سوى پروردگارش سلوك كند و به مقام قرب پروردگار نايل گردد بايد از اين منزل و از اين مرحله و از اين نقطه شروع كند، و آن چيزى كه براى ما مورد احتياج است همين است يعنى براى ما كه قدمى به آن سو بر نداشته ايم ، بحث درباره منازل عالى سالكان سودى ندارد. ما اگر مرد عمل باشيم ، بايد ببينيم اولين منزل قرب و سلوك به سوى پروردگار كدام منزل است ، كدام مرحله است و ما عبوديت و عبادت خودمان را از كجا شروع كنيم .
اولين منزل سلوك به خداوند، منزل توبه است امشب مى خواهم بحث خودم را در اطراف توبه ادامه بدهم .
تحليل توبه از نظر روانى 
توبه يعنى چه ؟ توبه از نظر روانى براى انسان چه حالتى است و از نظر معنوى براى انسان چه اثرى دارد؟ در نظر بسيارى از ما توبه يك امر بسيار ساده اى است ، هيچ وقت به اين فكر نيفتاده ايم كه توبه را از نظر روانى تحليل كنيم . اساسا توبه يكى از مشخصات انسان نسبت به حيوانات است . يعنى انسان بسيارى مميزات و مشخصات و كمالات و استعدادهاى عالى دارد كه هيچ كدام از آنها در حيوانات وجود ندارد، يكى از اين استعدادهاى عالى در انسان ، همين مساله توبه است . توبه به معنى و مفهومى كه ان شاء الله براى شما شرح مى دهم ، اين نيست كه ما لفظ استغفرالله ربى و اتوب اليه را به زبان جارى كنيم ، از مقوله لفظ نيست . توبه يك حالت روانى و روحى و بلكه يك انقلاب روحى در انسان است كه لفظ استغفرالله ربى و اتوب اليه بيان اين حالت است نه خود اين حالت ، نه خود توبه ، مثل بسيارى از چيزهاى ديگر كه در آنها لفظ خودش ‍ آن حقيقت نيست بلكه مبين آن حقيقت است اينكه ما روزى چندين بار مى گوييم استغفرالله ربى و اتوب اليه نبايد خيال كنيم كه روزى چند بار توبه مى كنيم . ما اگر روزى يك بار توبه واقعى بكنيم ، مسلما مراحل و منازلى از قرب به پروردگار را تحصيل مى كنيم .
مقدمه اى مى خواهم عرض كنم ، توجه بفرماييد. تفاوتى ميان جمادات و نباتات و حيوانات وجود دارد و آن اين است كه جمادات اين استعداد را ندارند كه در مسيرى كه حركت مى كنند، خودشان از درون خودشان تغيير مسير و تغيير جهت بدهند، مثل حركتى كه زمين به دور خورشيد يا به دور خودش دارد يا حركاتى كه همه ستارگان در مدار خودشان دارند يا حركت سنگى كه از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمين مى آيد. اين مسلم و قطعى است ، يعنى سنگى كه از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمين مى آيد. اين مسلم و قطعى است ، يعنى سنگى را كه شما رها مى كنيد و در يك مسير معين حركت مى كند، در همان مسير و در همان جهت به حركت خودش ‍ ادامه مى دهد تغيير مسير و تغيير جهت از ناحيه درون اين سنگ امكان پذير نيست . عاملى بايد از خارج پيدا بشود تا مسير اين سنگ و اين جماد را تغيير دهد، حال اين عامل مى خواهد مجسم باشد و يا از قبيل يك موج باشد. مثلا آپولو يا لونا را كه به فضا مى فرستند، از درون خودش هرگز تغيير مسير نمى دهد مگر اينكه از خارج هدايتش كنند كه تغيير مسير بدهد ولى موجودات زنده از قبيل نباتات و حيوانات ، اين استعداد را دارند كه از درون خودشان تغيير مسير بدهند، يعنى اگر به شرايطى برخورد كنند كه با ادامه حيات آنها سازگار نباشد تغيير مسير مى دهند.
اما در مورد حيوانات بسيار واضح است . مثلا يك گوسفند يا يك كبوتر و يا حتى يك مگس وقتى حركت مى كند، همين قدر كه با يك مشكل مواجه مى شود، فورا مسير خودش را تغيير مى دهد و حتى ممكن است يك گردش ‍ صد و هشتاد درجه اى هم بكند يعنى درست در خلاف جهت حركت اولى خودش حركت كند.
حتى نباتات هم اين طور هستند، يعنى گياهان هم در يك شرايط و حدود معين از درون خودشان خود را هدايت مى كنند، مسير خود را تغيير مى دهند. ريشه يك درخت كه در زير زمين حركت مى كند و به سويى مى رود، اگر به صخره اى برخورد كند (حالا رسيده يا نرسيده ) خودش ‍ مسيرش را عوض مى كند. همين قدر كه بفهمد كه جاى رفتن نيست و راهى ندارد، مسيرش را تغيير مى دهد.
توبه براى انسان تغيير مسير دادن است اما نه تغيير مسير دادن ساده از قبيل تغيير مسيرى كه گياه مى دهد و يا تغيير مسيرى كه حيوان مى دهد، بلكه يك نوع تغيير مسيرى كه مخصوص خود انسان است و از نظر روانى و روحى كاملا ارزش تحليل و بررسى و رسيدگى دارد.
توبه عبارت است از يك نوع انقلاب درونى ، نوعى قيام ، نوعى انقلاب از ناحيه خود انسان عليه خود انسان ، اين جهت از مختصات انسان است ، گياه تغيير مسير مى دهد ولى عليه خودش قيام نمى كند، نمى تواند قيام كند، اين استعداد را ندارد همان طورى كه ميان گياه و جماد اين تفاوت هست كه جماد از درون خود براى بقاى خويش تغيير مسير نمى دهد و اين استعداد شگفت در نبات هست (در حيوان هم هست )، در انسان استعداد شگفت انگيزترى هست و آن اينكه از درون خودش بر عليه خودش قيام مى كند، واقعا قيام مى كند، عليه خودش انقلاب مى كند، واقعا انقلاب مى كند و قيام و انقلاب از دو موجود مختلف و متباين مانعى ندارد، مثلا در كشورى عده اى زمام امور را در دست دارند، بعد عده ديگرى عليه آنان قيام و انقلاب مى كنند. اين مانعى ندارد، آنها افراد و اشخاصى هستند و اينها افراد و اشخاص ديگرى ، آنها به اينها ظلم و ستم كرده اند، اينها را ناراضى و عاصى كرده اند، سبب عصيان و انقلاب اينها شده اند، يكمرتبه اينها انقلاب مى كنند و زمام كار را از دست طرف مقابل مى گيرند و خودشان در جاى آنها قرار مى گيرند. اين مانعى ندارد ولى اينكه در داخل وجود يك شخص قيام و انقلاب بشود، انسان خودش عليه خودش قيام كند، چگونه است ؟ مگر مى شود يك شخص خودش عليه خودش قيام كند؟ بله مى شود.
انسان ، يك شخص مركب  
علتش اين است كه انسان بر خلاف آنچه خودش خيال مى كند، يك شخص ‍ نيست . يك شخص واحد است اما يك شخص مركب نه بسيط، يعنى ما كه اينجا نشسته ايم (به همان تعبيرى كه در حديث آمده است ) يك جماد اينجا نشسته است ، يك گياه هم اينجا نشسته است ، يك حيوان شهوانى هم اينجا نشسته است و يك فرشته هم در همين حال اينجا نشسته است ، يعنى يك انسان به قول شعرا طرفه معجونى است كه همه خصايص در وجود او جمع است . گاهى آن حيوان شهوانى - كه مظهر آن را خوك مى دانند - اين خوكى كه در وجود انسان هست ، زمام امور را به دست مى گيرد و مجال به آن درنده و شيطان و فرشته نمى دهد. يكمرتبه در ناحيه يكى از اينها عليه او قيام مى شود. تمام اوضاع بهم مى خورد و يك حكومت جديد بر وجود انسان حاكم مى گردد. انسان گنهكار آن انسانى است كه حيوان وجودش بر وجودش مسلط است يا شيطان وجودش بر او مسلط است يا آن درنده وجودش بر او مسلط است ، يك فرشتگانى ، يك قواى عالى هم در وجود او محبوس و گرفتار هستند.
توبه يعنى آن قيام درونى ، اينكه مقامات عالى وجود انسان عليه مقامات دانى وجود او كه زمام امور اين كشور داخلى را در دست گرفته اند. يكمرتبه انقلاب مى كنند، همه اينها را مى گيرند. اين حالت و شكل است كه در حيوان و نبات وجود ندارد. همان طور كه عكسش هم هست ، يعنى گاهى مقامات دانى وجود انسان عليه مقامات عالى وجود او قيام و انقلاب مى كنند، آنها را مى گيرند و به زندان مى اندازند و زمام امور اين كشور را در دست مى گيرند.
اگر تجربه كرده باشيد، افرادى هستند كه فن تربيت را نمى دانند، نمى دانند در تربيت ، تمام قوايى كه در وجود انسان هست حكمت و مصلحتى دارند. اگر در ما غرايز شهوانى هست . لغو و عبث نيست . ما بايد اين غرايز شهوانى را در حد احتياج طبيعى اشباع كنيم ، يك حدى دارند، يك حقى دارند، يك حظى دارند، حظ اينها را به اندازه خودشان بايد بدهيم .
مثل اين است كه شما اسبى يا سگى در خانه تان داشته باشيد. اگر اين اسب را براى سوارى يا اين سگ را براى پاسبانى مى خواهيد. اين اسب يا سگ احتياج به خوراك دارد، خوراكش را بايد بدهى . حالا يك آدمهاى كج سليقه اى پيدا مى شوند كه به خودشان يا به بچه شان كه تحت كفالت تربيتشان است ، فشار مى آورند. بچه احتياج به بازى دارد و خود اين احتياج به بازى يك از حكمتهاى پروردگار است . يك مقدار انرژى در وجود كودك ذخيره است كه او فقط به وسيله بازى مى تواند اين انرژى را دفع كند. بچه غريزه اى دارد براى بازى كردن . حالا انسان اشخاصى را مى بيند كه مى گويند مى خواهم بچه ام را تربيت كنم . خوب ، چطور مى خواهى تربيت كنى ؟ نمى گذارد بچه پنچ يا شش ساله برود با بچه ها بازى كند. هر مجلسى كه خودش مى رود بچه را هم مى برد براى اينكه تربيت بشود، جلوى خنده او را مى گيرد. جلوى خوراك او را مى گيرد، يا يك افرادى پيدا مى شوند (ما ديده ايم ) كه چون خود او معمم است ، يك عبا و عمامه و نعلين تهيه مى كند، بچه هشت ساله را عمامه سرش مى گذارد، عبا به دوشش مى اندازد و همراه خودش اين طرف و آن طرف مى برد بچه بزرگ مى شود در حالى كه احتياجات طبيعى وجودش برآورده نشده است . همواره به او گفته اند خدا، قيامت ، آتش جهنم . تا در سنين بيست و چند سالگى ، اين قواى ذخيره شده ، اين شهوتها و تمايلات اشباع نشده يكمرتبه زنجير را پاره مى كند. اين بچه اى كه شما مى ديديد در اثر تلقين پدر در دوازده سالگى نمازش بيست دقيقه طول مى كشيد، نماز شب مى خواند، دعا مى خواند، يكمرتبه مى بينيد در بيست و پنج سالگى يك فاسق و فاجرى از آب در مى آيد كه آن سرش ناپيداست . چرا؟ براى اينكه شما به بهانه مقامات عاليه روح ، ساير غرايز او را سركوب كرده ايد. البته در غرايز بچه خدا بوده است ، قيامت و عبادت بوده است ، اما شما اين غريزه خدا و عبادت و اينها را در حالى در اين بچه تقويت كرده ايد، به زندان انداخته ايد، حق و حظ آنها را نداده ايد، سهم آنها را نداده ايد، دنبال فرصتى مى گردند، در يك فرصتى كه برايشان پيش مى آيد، در يك وقت كه بچه فيلمى را تماشا كند و يا در مجلسى با يك زن جوان آشنا بشود، همان كافى است كه اين نيروهاى ذخيره شده سركوب شده ، يكمرتبه زنجيرها را پاره كند و بكلى تمام آن ساختمانى را كه پدر در وجود او به غلط ساخته است ويران سازد. درست مثل باروتى كه منفجر بشود، منفجر مى شود. توبه ، درست عكس اين قضيه است . آدمى كه گناه و معصيت مى كند و غرق در شهوات و درندگى است ، وقتى كه فرشته وجودش را اينقدر آزار داد و اشباع نكرد، يكمرتبه فاجعه اى به وجود مى آيد.
آخر من و تو هم انسانيم ، ما يك دهان نداريم ، اشتباه مى كنى كه خيال مى كنى يك دهان دارى و از همين يك دهان بايد به تو غذا برسد، صدها دهان دارى (عشق را پانصد سر است و هر سرى ...) پانصد سر تو دارى ، پانصد دهان تو دارى . از همه اينها بايد به تو غذا برسد. يكى از اين دهانهاى تو دهان عبادت است . تو بايد روح خودت را به عبادت كردن راضى كنى ، يعنى اين حق و حظ را بايد به او بدهى ، تو يك موجود ملكوتى صفات هستى ، بايد پرواز كنى به سوى آن عالم ، وقتى اين فرشته را زندانى مى كنى ، آيا مى دانى بعد چه عوارض و ناراحتيهاى زيادى دارد؟ يك وقت شما مى بينيد يك جوان مرفه ، جوانى كه همه وسايل برايش فراهم بوده است ، به بهانه كوچك خودكشى مى كند همه مى گويند نمى دانيم چرا خودكشى كرد. اى آقا! اين موضوع كه خيلى كوچك بود! چرا خودكشى كرد؟! نمى داند كه در وجود او نيروهاى مقدسى زندانى بوده ، آن نيروهاى مقدس ‍ از اين زندگى رنج مى برده اند، طاقت نمى آورده اند، در نتيجه طغيانى به آن شكل به وجود آمده است . گاهى مى بينيد شخصى همه چيز دارد و ناراحت است و رنج مى برد. گفت :
آن يكى در كنج زندان مست و شاد
وان دگر در باغ ، ترش و بى مراد
مى بينى در باغ و بوستان زندگى مى كند. همه وسايل زندگى برايش فراهم است . اما ناراحت است ، خوش نيست و از زندگى ناراضى است .
راه لذت از درون دان نز برون
احمقى دان جستن از قصر و حصون
براى اينكه يك لذتهايى هم هست كه از درون انسان بايد به او برسد نه از بيرون ، و آنها لذتهاى معنوى انسان است .
پس توبه عبارت است از عكس العمل نشان دادن مقامات عالى و مقدس ‍ روح انسان عليه مقامات دانى و پست و حيوانى انسان . توبه عبارت است از قيام و انقلاب مقدس قواى فرشته صفت انسان عليه قواى بهيمى صفت و شيطانى صفت انسان . اين ماهيت توبه است . حالا چطور مى شود كه اين حالت بازگشت و ندامت و پشيمانى براى انسان پيدا مى شود؟
شرايط پيدايش توبه 
اولا اين را بدانيد كه اگر در وجود انسان كارى بشود كه آن عناصر مقدس ‍ وجود انسان بكلى از كار بيفتد، يك زنجيرهاى بسيار نيرومندى به آنها بسته شده باشد كه نتوانند آزاد بشوند، ديگر انسان توفيق توبه پيدا نمى كند ولى همان طورى كه در يك كشور آن وقت انقلاب مى شود كه عده اى (ولو كم ) عناصر پاك در ميان مردم آن كشور باقى مانده باشند، در وجود انسان هم اگر عناصر مقدس و پاكى فى الجمله باقى باشند، در وجود انسان هم اگر عناصر مقدس و پاكى فى الجمله باقى باشند. انسان توفيق توبه پيدا مى كند والا هرگز توفيق توبه پيدا نمى كند. حالا در شرايطى انسان بازگشت مى كند، پشيمان مى شود، و اگر خدا را بشناسد به سوى خدا توبه مى كند و اگر خدا را نشناسد حالت ديگرى پيدا مى كند. احيانا جنون و ديوانگى پيدا مى كند، وضع ديگرى پيش مى آيد؟
گفتيم توبه عكس العمل است . شما توپى را به دست مى گيريد و به زمين مى زنيد. توپ از زمين بلند مى شود. زدن شما يعنى حركت توپ از زمين كه با نيروى شما صورت مى گيرد، عمل شماست و بلند شدن توپ از زمين عكس العملى است كه در اثر خوردن توپ به زمين پيدا مى شود. پس آن عمل است و اين عكس العمل ، آن فعل است و اين به اصطلاح اعراب امروز رد الفعل ، آن كنش است و اين واكنش . توپ را كه شما به زمين مى زنيد چقدر بالا مى رود؟ از يك طرف بستگى دارد به مقدار نيرويى كه در آن فعل به كار مى رود يعنى شدت ضربه شما، و از طرف ديگر بستگى دارد به چگونگى سطح زمين ، هر دو مقدار زمين سفت تر و صافتر باشد و صلابت بيشترى داشته باشد، عكس العمل بيشتر مى شود. پس ميزان عكس العمل از يك طرف بستگى دارد به شدت عمل شدت عمل شما و از طرف ديگر به صلابت و صافى آن سطحى كه توپ به آن برخورد مى كند.
عكس العمل نشان دادن روح انسان در مقابل معاصى نيز بستگى به دو چيز دارد: از يك طرف بستگى دارد به شدت عمل يعنى شدت معصيت ، شدت ضربه اى كه مقامات دانى روح شما بر مقامات عالى روحتان وارد مى كند هر چه معصيت انسان كمتر و كوچكتر باشد، عكس العمل كمترى در روح ايجاد مى كند و هر چه معصيت بزرگتر باشد، عكس العمل بيشترى به وجود مى آورد. لهذا افرادى كه بسيار شقى و قسى القلب هستند. در عين اينكه شقى و قسى القلب اند اگر جنايتشان خيلى بزرگ و فاحش باشد، همانها را هم مى بينيد كه روحشان عكس العمل نشان مى دهد شما مى بينيد خلبان آمريكائى كه مى رود آن بمب را روى هيروشيما مى اندازد، بعد كه بر مى گردد و يك نگاهى به اثر عمل خودش مى كند، مى بيند يك شهر را به آتش كشيده است ، پير و جوان ، زن و مرد، كوچك و بزرگ دارند در يك جهنم سوزان مى سوزند. از همان جا وجدانش به جنبش مى آيد، حركت مى كند، ملامتش مى كند (در صورتى كه چنين كسانى را از ميان قسى القلب ها انتخاب مى كنند) بر مى گردد به كشور خودش ، از او استقبال مى كنند، گل به گردنش مى اندازند، درجه اش را بالا مى برند، حقوقش را زياد مى كنند، عكسش را در روزنامه ها مى اندازند، تشويقش مى كنند اما خيانت آنقدر عظيم بوده است ، معصيت آنقدر بزرگ بوده است كه وجدان چنين قسى القلبى را هم بيدار مى كند، يعنى آنقدر ضربه بر روح شديد است كه در چنين زمينه روحى آدم قسى القلبى هم باز عكس العمل پيدا مى شود همين آدم در مجالس كه مى نشيند تبسم مى كند، نقل مى كند چنين كردم و چنان ، اما وقتى كه خود خلوت مى كند، خودش با خودش است ، در بستر مى خواهد بخوابد، يكمرتبه آن منظره در نظرش مجسم مى شود: اى واى ، اين من بودم كه چنين جنايتى كردم ؟! اى واى ، چه جنايت بزرگى مرتكب شدم ! در نتيجه ، همين آدم ديوانه مى شود و كارش به تيمارستان مى كشد، چرا؟ چون جنايت خيلى بزرگ بوده است .
بسر بن ارطاه ، يكى از سرداران معاويه ، بسيار مرد قسى القلب و عجيبى است . يكى از سياستهايى كه معاويه براى مضطر و بيچاره كردن على عليه السلام انتخاب كرده بود اين بود كه يك مرد جانى نظير بسر يا سفيان غامدى را در راس يك سپاه مى فرستاد داخل مرزهاى على بن ابى طالب و مى گفت ديگر به بى گناه و با گناه نگاه نكنيد (نظير همين كارى كه امروز اسرائيل با كشورهاى اسلامى انجام مى دهد)، براى مستاصل كردن اينها برويد شبيخون بزنيد، به آتش بكشيد، با گناه و بى گناه را بكشيد، به صغير و كبير رحم نكنيد، مالشان را ببريد. اين كار را مى كردند يك مرتبه همين بسر بن ارطاة را فرستاد. او رفت . اين طرف رفت ، آن طرف رفت ، وارد يمن شد، جنايتهاى زيادى كرد، از جمله توانست بر بچه هاى عبدالله بن عباس بن عبداالمطلب پسر عموى اميرالمومنين كه والى يمن بود دست يابد. دو تا بچه صغير بى گناه را گير آورد، گردن آنها را زد. چون جنايت خيلى بزرگ بود كم كم وجدان همين آدم قسى القلب هم بيدار شد، بعد دچار عذاب وجدان شد، مى خوابيد، در خواب اين جنايت خودش را مى ديد راه مى رفت ، در جلوى چشمش اين دو طفل ، اين دو كودك بى گناه مجسم بودند و ساير جنايتهايش ، كم كم كارش به جنون كشيد و ديوانه شد. يك اسب چوبى سوار مى شد، يك شمشير چوبى هم به دست مى گرفت و در خيابانها مى دويد و شلاق مى زد. بچه ها هم دورش را مى گرفتند و هو هو مى كردند.
گفتيم عامل دوم عكس العمل نشان دادن روح انسان اين است كه سطحى كه ضربه بر آن وارد مى شود صاف باشد، صلابت و استحكام داشته باشد يعنى آن وجدان انسانى ، آن فطرت انسانى ، آن ايمان شخص مستحكم و قوى باشد. در اين صورت ولو ضربه كم باشد، عكس العمل نسبتا زياد است . و لهذا شما مى بينيد گناهان كوچك ، صغائر گناهان و حتى اعمالى كه مكروه است و گناه شمرده نمى شود در وجود مردم با ايمان ، مردمى كه روح محكمى دارند و آن فرشته معنوى ، آن ايمانشان ، آن وجدان معنويشان استحكام دارد، محكوم است و عكس العمل ايجاد مى كند، اعمالى كه من و شما روزى صد تايش را مرتكب مى شويم و هيچ احساس نمى كنيد كه يك عملى انجام داده ايم پاكان ، يك عمل مكروه كه انجام مى دهند، روحشان مضطرب مى شود و مرتب پشت سر يكديگر توبه و استغفار مى كنند.
يادى از مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى 
يك مرد بسيار بسيار بزرگ از نظر معنويت كه من سال گذشته هم در ماه مبارك رمضان از اين استاد بزرگ خودم ياد كردم ، مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى اصفهانى رضوان الله عليه است كه يكى از بزرگترين اهل معنايى است كه من در عمر خودم ديده ام . يك شب ايشان در قم مهمان ما بودند و ما هم به تبع به منزل يكى از فضلاى قم دعوت شديم . بعضى از اهل ذوق و ادب و شعر نيز در آنجا بودند. در آن شب فهميدم كه اين مرد چقدر اهل شعر و ادب است و چقدر بهترين شعرها را در عربى و فارسى مى شناسد! ديگران شعرهايى مى خواندند البته شعرهاى خيلى عادى ، شعرهاى سعدى ، حافظ و... ايشان هم مى خواند و مى گفت اين شعر از آن شعر بهتر است ، اين مضمون را اين بهتر گفته است ، كى چنين گفته و... شعر خواندن آنهم اينجور شعرها كه گناه نيست ، اما در شب شعر خواندن مكروه است . خدا مى داند وقتى آمديم بيرون ، اين آدم به شدت داشت مى لرزيد، گفت : من اينقدر تصميم مى گيرم كه شب شعر نخوانم آخرش جلوى خودم را نمى توانم بگيرم ، مرتب استغفرالله ربى و اتوب اليه مى گفت ، مثل كسى كه معصيت بسيار بزرگى مرتكب شده است . العياذ بالله اگر ما شراب خورده بوديم ، اينقدر مضطرب نمى شديم كه اين مرد به واسطه يك عمل مكروه مضطرب شده بود.
اين جور اشخاص چون محبوب خدا هستند از ناحيه خدا يك نوع مجازاتهايى دارند كه ما و شما ارزش و لياقت آن جور مجازاتها را نداريم . هر شب اين مرد اقلا از دو ساعت به طلوع صبح بيدار بود و من معنى شب زنده دارى را آنجا فهميدم ، معنى شب مردان خدا روز جهان افروز است را آنجا فهميدم ، معنى عبادت و خداشناسى را آنجا فهميدم ، معنى استغفار را آنجا فهميدم ، معنى حال و مجذوب شدن به خدا را آنجا فهميدم . آن شب اين مرد وقتى بيدار شد كه اذان صبح بود. خدا مجازاتش كرد تا بيدار شد ما را بيدار كرد، گفت : فلانى ! اثر شعرهاى ديشب بود! روحى كه چنين ايمان مستحكمى دارد، يك چنين ضربه كوچكى ضربه كوچكى هم كه بر آن وارد مى شود يعنى يك چنين حمله كوچكى هم كه از مقامات دانى آن بر مقامات عالى اش وارد مى شود، آن مقامات عالى عكس العمل نشان مى دهند، ناراحتى نشان مى دهند، حتى مجازات نشان مى دهند كه ببين ! مجازات نمى ماند! آدمى كه در شب مرتب شعر بخواند، دو ساعت وقت خودش را صرف شعر خواندن كند، لايق دو ساعت مناجات كردن با خداى متعال نيست .
مثال ديگرى برايتان عرض كنم : اگر شما آينه بسيار صافى را بعد از پاكيزه كردن ، در فضاى بسيار صافى كه خوشتان مى آيد در آن تنفس كنيد، روى يك ميز بگذارند، بعد از مدتى مى بينيد روى آن گرد نشسته است . اين گرد را شما قبلا احساس نمى كرديد، روى ميز هم احساس نمى كنيد، روى ديوار هم احساس نمى كنيد. هر چه ديوار كثيف تر بشود. اثر و لكه سياهى را كمتر نشان مى دهد تا جايى كه اگر سياه و قير اندود باشد دود چراغ موشى هم به آن برسد اثرش ظاهر نمى شود. پيغمبر اكرم در هيچ مجلسى نمى نشست مگر آنكه بيست و پنج بار استغفار مى كرد. مى فرمود: انه ليغان على قلبى و انى لاستغفرالله كل يوم سبعين مره (27). (اينها چيست ؟ اصلا ما چه مى گوييم و چه مى فهميم ؟!) مى گفت : بر روى دلم آثار كدورت احساس مى كنم و روزى هفتاد بار براى رفع اين كدورتها استغفار مى كنم . آن كدورتها چيست ؟ آن كدورتها براى ما آينه است ، براى ما نورانيت است ، براى او كدورت است . او وقتى كه با ما حرف مى زند ولو حرفش را براى خدا مى زند، ولو خدا را در آينه وجود ما مى بيند، باز از نظر او اين كدورت است .
ام سلمه و ديگران گفته اند كه در يكى دو ماه مانده به وفات حضرت ، ديديم كه هيچ جا بر نمى خاست و نمى نشست و عملى انجام نمى داد مگر اينكه مى گفت : سبحان الله و استغفرالله ربى و اتوب اليه ، اين ديگر يك ذكر جديد بودام سلمه مى گويد عرض كردم : يا رسول الله ! چرا اينقدر اخيرا زياد استغفار مى كنيد؟ فرمود: اين طور به من امر شده است ، نعيت الى نفسى ، بعد فهميديم كه آخرين سوره اى كه بر وجود مقدسش نازل شده سوره نصر است . اين سوره كه نازل شد پيغمبر اكرم احساس كرد كه اعلام مردن است يعنى تو ديگر وقتت تمام شده است ، بايد بروى ، سوره مباركه اين است : اذا جاء نصر الله و الفتح . و رايت الناس يدخلون فى دين الله افواجا. فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا (28) (اين قرآن چقدر لذيذ است ! چقدر زيباست ! آدم حظ مى كند كه اينها را به زبان خودش جارى كند) اى پيغمبر! آنجا كه يارى پروردگار بيايد، آنجا كه ديگر يارى اش آمد و تو را بر مخالفين پيروز كرد، آنجا كه فتح شهر يعنى فتح مكه نصيب تو شد، پس از اينكه ديدى مردم فوج فوج به دين اسلام وارد مى شوند فسبح بحمد ربك پروردگار خودت را تسبيح و تحميد كن و استغفار نما كه او توبه پذير است . چه رابطه اى است ميان آن مقدمه و اين موخره ؟ چرا پس از پيروزى و فتح و پس از اينكه مردم فوج فوج داخل اسلام مى شوند، تسبيح كن ؟ يعنى ماموريتت پايان يافت ، تمام شد (اين آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر اكرم نازل شده است ، حتى از آيه اليوم اكملت لكم دينكم (29) و آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك (30) كه درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام است هم ديرتر نازل شده است ) تو ديگر وظيفه ات را انجام داده اى ، پس تسبيح كن ، پيغمبر احساس كرد كه يعنى ديگر تمام شد، بعد از اين در فكر خود باش ، اين بود كه آنا فآنا تسبيح و استغفار مى كرد.
ولى ما بدبختها دلمان حكم همان ديوار قيراندود را دارد، مرتب گناه پشت سر گناه ، معصيت پشت سر معصيت ، و هيچ گونه عكس العملى در روح ما ايجاد نمى شود. من نمى دانم اين فرشته هاى روح ما كجا و چقدر حبس ‍ شده اند، چه زنجيرهايى به دست و پاى اينها بسته شده است كه دل ما تكان نمى خورد، نمى لرزد؟!
اولين منزل عبوديت ، توبه است . اگر در روح خودتان تكانى ديديد، اگر ندامتى ديديد اگر احساس پشيمانى ديديد، اگر گذشته خودتان را سياه و تيره ديديد، اگر احساس كرديد راهى كه تاكنون مى رفته ايد خطا بوده است ، سراشيبى بوده است ، و با خود گفتيد بايد برگردم رو به سر بالايى ، رو به خدا، شما به اولين منزل عبوديت و عبادت و اولين منزل سلوك رسيده ايد و مى توانيد از آنجا شروع كنيد، و اگر نه ، نه
نوشته شده توسط زمزمه های هیاهو2 در سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۹ |