همیشه دلم می خواهد باشم و حس کنم که هستم مگر می شود؟
مگر می شود خواست؟ نه چون تا حال نشده است. دلم می خواهد بمیرم تا آزاد شوم شاید برایم خوب باشد مگر نه اینکه ما بندگان خدا هستیم ...
آری احساس خستگی تمام وجودم را فرا گرفته نی خواهم نباشم شاید سبک شوم نمی دانم می شود یا نه ....
نوشته شده توسط زمزمه های هیاهو2 در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ |
درباره وبلاگ
وجودم کرده عشقی حبس که نیمی عشق و نیمی ترس . و من زا دور می خواندم رهایی را . ولی افسوس چون هرگز نشد دیدن صدائی را . وجودم قلب افسون و دلم رویای سرگردان . کسی هرگز هدایت را نشان من نمی داند.عجیب از صحنه های عشق .دلم هرلحظه می کوشد که بگریزد از این احساس نا فرجام. عجیب این است جز این آمال من در رقص . در این رویا کنون مجنون و ویلانم . زدرد عشق می نالم ولی جرات نمی یابم که چیز دیگری بودن.زیارتگه شده روحم در اینجا می خوران مدهوش و می لرزم که انوره و ملال هیچ است و من اینگونه حیرانم ...